خیلی روز منتظر امروز بودم.یلی روز خیلی چیزا رو نگفتم تا این روز شیرین تر باشه.ناله نکردم نگفتم تا همین چند ساعت پیش منتظر جواب مغز و استخوان بابا بودیم  که هنوزم نیومده نگفتم که چه قدر بهم بد گذشت.نگفتم از استرس داشتم می مردم.نگفتم سوز دو تا کورتون نشست توی عمق شانه ام.مهم نیشت؟مگه مهمه؟خوب تو هم نگفتی چقدر سخت بود.
تو که حس منو به بابا می دونی.تو که بی صبری منو در مقابل درد می دونی؟تو که اعصاب خوردی های منو بعد از غرغر های مامان می دونی؟پس می فهمی چقدر سخت بود.حوصله ام سر رفت و چرا نمیای به خدا کوچکترین و مزخرف ترین حرف بود. که می خواستم سرم گرم بشه و یادم بره چقدر الان درد هست که این توش گمه.
یه هفته س دارم تدارک می بینم از میوه های خوشمزه ی تابستون که دلم نیومده بود بدون تو مزه مزه کنم تا یه عالمه چیز زیز و کوچولو.برای اینکه بهتر باشیم.برای این که همه چی سز جاش باشه و من خوشحال بشم از صسر ی که کردم از نگفتن هام.
احساس غرور می کنه آدم وقتی نتیجه صبرشو می بینه.
دلم برات تنگ شده!

زودی بیا!

 

پ.ن. الان اس ام اس زدی،چرا نمی رسم؟...کلی ذوق کردم