وای خدا کی میشه برم جایی زندگی کنم که شب و روز مزاحم نداشته باشم.یه جایی فرسنگ ها دور از پدر نامعقول شوهرم.که هر وقت و هر زمانی دلش می خواد در خونه آدم رو میزنه براش مهم نیست ساعت یک شب باشه یا هفت صبح یا دو بعد از ظهر.

یه آدم نا معقول که هرچی خصوصیت بد می تونسته برای بچه هاش به ارمغان گذاشته.

دلم میخواد فرسنگ ها بدم و دور شم.حتی شب ها دست از خوابهام بر نمی داره و همیشه یه قسمتی از کابوس هامه. دارم منفجر میشم