از شدت نا آگاهی به احوالات خودم خشمگینم.از این همه اتفاق های متضاد واحساسات چپندرقیچی خودم می ترسم.در حال حاضر فکر نکنم از شنیدن چیزی خوشحال شم از بس برای اتفاقات جورواجوری که فکر می کردم میفته و نیفتاده ذوق کردم که حالم از شادمانیی بی سبب بهم می خوره .
خوب به من چه چرا من تلاش کنم؟می ترسم دوباره برگردم به روزهای سیاه افسردگی .البته به اون حال نمیفتم احتمالن از یه جهت دیگه مثلا بر عکس اون موقع که همه ی زوایای اتفاقات مختلف بزام اهمیت داست گور بابای دنیا می گم و کار خودمو می کنم.
 فراموش می کنی همه چیزو.حتما هم دلیل داری حتمن هم منطقی هست .احمقم گاهی نطفه ی خیلی از ناراحتی ها رو در خودم خفه می کنم خودم هم خوب بلدم گول بخورم خوب خودمو خفه می کنم .
دقیقا روزایی که میای مامان منم میاد نمی دونم چرا کاملا فضاها مطابقت سازی میشه حضور تو با بودن مامان شاید فاجعه نباشه ولی قطعا استرس زاست.کم از پشت تلفن سوال جواب شدم

-"پس چی شد؟"
."گفت که سر مادرش شلوغ بوده"
-"واه"
."گفت از اونجا زنگ می زنه به مادرش می گه  تماس بگیرن"
-"اوکی"
-:چه خبر"
."لابد نشده "
حالا باید حضوری بارها و بار جواب پس بدم پس چی شد؟ای خدا خودم انقدر تو زندگی باید جواب پس بدم که مسئولیت کارای بقیه با من نباشه. 
حالا که فکر می کنم به یه سری نتایج مفاوت می رسم زندگی با تو خوبه ولی حوصله ی این ندارم که هزینه اش اعصاب خوردی این روزای من بشه.تنهایی بده این که هر روز نگاه کنم ببینم  نیستی که  وجودمو سرشار از بودنت کنم سخته
ولی تو ،تو و دلایلی که همه رو باید درک کنم اونقدر این روزها به نظرم مهیب میاید که دوست دارم از همه چی فرار کنم
از "برای اینکه " متنفرم.
دلم تنگ شده برای تو و مامان.
تو میای با یه عالمه دلیل منطقی و مامان با یه عالمه چرای منطقی .دارم زیر بار منصق این روزا له می شم.باور کن که دیگه رام خیلی کم اهمیت شده.خیلی