اگه ۸ خرداد یکی از مانندگار ترین خاطره های عمرم به وقوع پیوسته باشه حتما اتفاق هایی که قراره امروز بیفته هم فراموش نخواهند شد.
برای اولین بار نیست که خونتون رو می بینم و حرف های مامانم هم در مورد شوک فضای غریبه حتما محقق نخواهد شد.ولی می خوام آدم هایی رو ببینم که قطعا براشون جالبهه که بدونن من کی ام چه جوری رفتار می کنم خانوادم چطورین.آره به طور رسمی دارم دارم می رم خونه ی داماد!
کلا ارتباط گرفتن با دیگرون برام راحته نه دست و پام رو گم می کنم نه زبونم می گیره نه یهو از استرس وراج می شم.اما نمی دونم چرا یه حالت خاصی دارم.
کاش الان تنها نبودم و یکی از دوستام یا اعضای خانواده پیشم بود.هرچند که حوصله ی مامان رو با اون فشار عصبی ای که بعد از دیدن لباس هام بهم وارد می کنه ندارم.
ترجیح می دادم خواهر بزرگم بود که موهامو سشوار می کشید و بهم می گفت به خودت نگاه کن به خانوادت به قیافه ی خوشگلت همه آرزوتو دارن.
چقدر خوبه در یه چنین لحظه هایی ۳ تا هندوانه بدن زیر بغل آدم